Friday, August 29, 2003

رفتنت کم دردی نبود ...
و نبودنت ،
بیش تر
قاصدی هم در راه نیست
و من تو را آه می کشم
...............

Tuesday, August 26, 2003

الان دو شبی میشه که با اینترنت مشکل دارم و نمی توانستم کانکت شوم . احساس می کردم همه عوامل دست به دست هم داده اند تا نتوانم شب شکن باشم . در شب و بکریش رازی نهفته است که هنوز هیچکس معمای وهمش را کشف نکرده . و من وقتی در گستره تاریکی منحصر به فردش گام می نهم تنها در اندیشه گذشت و ایثار شاپرکی هستم که مدام گرد شمع می چرخد و شکوه ای ندارد .
شب با تمام وحشتش هنوز بکر و زیباست . همان شبی که شبنم از آن متولد می شود ...
مرا ببین
که روی جاده شبنم
چقدر اندوه افتاده است ...

Friday, August 22, 2003

پائیز امسال بیاد ماندنی ترین است
چرا که یادآور توست
و یا شاید
تنها سوغاتش تو باشی ...
کسی چه میداند ؟!...
بگذار با رویای بازگشتت در پائیز این سال پرشگون
که تو باریدی ، خوش باشم

Friday, August 15, 2003

با ماه می گویم و تو
شب را ،
دیریست
شکسته ام من ...

Saturday, August 09, 2003

من راه به جایی ندارم ..........................
فقط باید انتظار قطره ای باران را داشته باشم ،
شاملوی عزیز می گفت :
بر شیشه های پنجره آشوب شبنم است
ولی نگفت که چرا ؟!....
چرا سیل نیومد و قطرات شبنم و به دروغ انزوایش رسوا نکرد ؟
ایکاش نمی گفت
و فقط از سیلاب رسوا گر دم می زد ؟

...
اینجوری شبنمی بر شیشه ای نمی نشست
به شیشه ای که انزوایش را آشکار نمی نمود

Friday, August 08, 2003

ماريا ! ماريا ! ماريا !
راهم بده ماريا !
تاب کوچه را ندارم
راهم نمی دهی ؟
می خواهی
گونه هايم گود
مزه از دست داده
چشيده خاص و عام
بيايم پيشت ؟
با صدائی بی دندان بگويم به تو :
اينک شده ام مردی قابل اعتماد ؟
ماريا
نگاهم کن
پشتم خميده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ می کنند
چشمهايی از چهل سال ولگردی فرسوده
مردم
چربی چربی گواتر چهار طبقه شان را سوراخ می کنند
بر نان کپک زده نوازش هنوز بر جای مانده بر دندانهايم
...

از شعر ابر شلوار پوش - ولاديمير ماياکوفسکی

Wednesday, August 06, 2003

می گم دلکم کجای کاری ... خیلی بیشتر از اونیکه فکرش و بکنی باید بنویسی و بخونی تا بفهمی دنیا دست کیه !... مگه به همین سادگیهاست ؟
می گه آره ولی خیلی حیف شد .
می گم چرا مگه چی شده ؟
می گه میشد با یه جرقه همه این اتفاقها بیفته و یه اهرم پا به پات قل بخوره تا هرجا که می خواستی
می گم ای بابا ولمون کن انقدر قلقلکمون نده
می گه آره راست می گی
و من آه عمیقی می کشم :
"کاش آن یک آن سالیان به طول می کشید
و شاید اینچنین بود
و چون به پایان می رسید ،
همان یک آن بود "