Thursday, May 08, 2003

گل يا پوج ؟

گلي يا پوچي ؟
...
نگو كه پوچم
من دلم عجيب مي گيرد
بغضم مي گيرد
نگو كه پوچم
تو آنقدر مي ارزي كه هستي
بودن "گل" است
و تو خود غافلي
كه تنها "گل" دل مني
.........................................
همراه با باور

مي توان تنها يك آن
بذر اميد را
در صندوقچه دل كاشت
حتي دمي كه دريابي
دلت كويري برهوت است
يا نه ، اينكه
مزرعه اي مستعد
..........
من حرف نمي زنم
بلكه اين باورهاست كه در من جاريست
برخيز و همتي
مددش رجعت مي كند
تنها بكار و بعد ؛
.........
هي ، با توام
"بعد" را بساز
ساختن از آبياري آغاز،
و آبش
خون دل
و آن چيزي جز صبوري نيست
گام به گام
و تو جوانه زدنش را نظاره گري
و آن وقت است كه
طعم گس قد كشيدنش
مشام عجولت را مي آزارد
و تو حيران ؛
...............
غمين مباش
تعجيل هيچگاه پاسخ موجهي ندارد
و آنگاه كه پرورانده شد
تازه شروعي ديگر است
براي بذري ديگر
...
جان من
كاشتن را بيازماي
باور را بياموز