Saturday, April 12, 2003

"باتو"
تنها در دورترين نقطه خيالم
با تو مي آيم كه بگويم ؛
هستي ،
ولي نيستي
حيرت آور است

وقتي از روبرو مي آمدي
انگاري "من" بودي
كاش بودي ،
نه تنها ،
در دورترين نقطه خيالم

و بعد هم
هي دورتر شوي
من از توجيه با توبودن
به فهم رازي رسيده ام
كه اگر گشوده شود
ديگر "راز" نيست ...

Monday, April 07, 2003

نمي دونم اين چند روزه چم شده . ديگه خودم هم از سكوت زيادي خودم خسته شدم . به قول سيد علي صالحي : تو سكوت بي پشت و روي مرا ،ويژه خاموش واژگان مگير .بيا ...بيا برويم باهم رويا ببينيم . گاهي اوقات احساس مي كني فقط سكوته كه آرومت مي كنه . نيرويي براي حرف زدن نداري . دوست داري اون نيرو رو فقط صرف نوشتن و خوندن در آرامش كني . يادش بخير قديما وقتي دلم مي گرفت پياده روي روهم به اين سكوت اضافه مي كردم . وقتي هم كه حالم خيلي گرفته بود سكوت و راه رفتن و سيل اشك . مثل اين كارتونهاي ژاپني كه وقتي گريه مي كنن و راه ميرن انگار سيل اومده .
القصه ما اين چند روز بدجوري خرابيم . نمي دونم چه مرگمه . انگاري روي زمين نيستم . احساس بي وزني مي كنم . آدما هم برام يه جور ديگه شدن . اصلا" نمي بينمشون . يعني خودم از نگاهشون فرار مي كنم . مي ترسم ازم بپرسن چته و من نتونم بهشون بگم كه هنوز جواب خودم رو هم ندادم .
از گذرگاه تن تب دارم
من چطور بگريزم ؟
يا چگونه بدهم دلداري
چهره مات و غم خويشانم ؟
.........................
كاش مي دانستم كه اين بيماري
حاصل كنج قفس زيستن است
پر پروازي نيست
يا اگر بود ، توان آن نيست
.........................
كاش تنها بودم
تا كسي با دل من كار نداشت
تا غم دل را من
يك به يك باز كنم ، بگشايم
........................
كاش غافل بودم
از غم بود و نبود
يا كه كوهي بودم
پر تحمل تا نور


Saturday, April 05, 2003

سلام
بعد از اينهمه مدت وقفه مجددا" بازگشتيم . بازگشتي كه اينبار توأم با جنگ بود . جنگي كه از هيچ طرفي ، سازشي دركار نيست . فقط يه مشت موجود بي گناه طعمه حريق خصومت يه عده اي اقليت ميشن . نميدونم تا كجا ميخوان پيش برن . اصلا" معني صلح رو ميدونن ؟ اينجور عناصر مثل ارازل و اوباشي كه نميذارن ديوار مردم چندي تميز و پاكيزه بمونه ، مدام روي رنگ سفيد صلح ، قرمز افشاني ستيز مي كنند .
عجب صبري خدا دارد
اگر من جاي او بودم
................
ولي چه خوب كه جايش نبودم
چون ديگه كسي نبود كه بگه :
عجب صبري خدا دارد !