Friday, February 28, 2003

كوهها باهمند و تنهايند
همچو ما ،
با همان تنهايان

نويسنده طرح رو نمي شناسم

Wednesday, February 26, 2003

امروز با مازيار

از ما و من حذر كن
در خويشتن سفر كن
مانند جويباري
در قلب كوهساري
بايد رسيده باشي
من را نديده باشي
از خود مكن كناره
از خود مكن كناره
وقتي شدي روانه
در قلب بي كرانه
بايد كه راه باشي
هر سو پناه باشي
بايد كه مرد گردي
پيوسته درد گردي
ال آول و اشاره (مقصوداول اشاره كن يعني كافيه اشاره كني)
در رفتن و رسيدن
هنگام خوشه چيدن
بايد شكوه باش
همدرد كوه باشي
بايد كه رود باشي
نبض سرود باشي
اين است راه چاره
اين است راه چاره
وقتي كه مي تواني
ناگفته را بخواني
خورشيد را بچيني
ناديده را ببيني
در خويشتن بميري
تا عرش پر بگيري
ديگر چرا نظاره ؟
ديگر چرا نظاره ؟

امروز زياد حوصله ندارم .
ولي با خودم بودم .

Sunday, February 23, 2003

نميدونم چرا اين امروز دلم مي خواد از بعضي ها شكوه كنم . دلم مي خواد داد بزنم كه اي بابا كي مي خواهيم اين افكار شك برانگيز پوچ رو در سر بپرورونيم ؟ چرا همش مي خواهيم ديگــران رو آزار بديم با اطلاعاتي كه نـــداريم و قضــاوتهاي نا درستمون ؟ چرا هيچ وقت دنبال كشف حقيقت نميريم ؟ چرا باهم حرف نمي زنيم و از همديگه توضيح نمي خواهيم ؟ چرا ؟... مگه ما چقدر مي خواهيم توي اين دنيا باشيم كه همه چيزو منفي ببينيم ؟ كي از چي خبر داره ؟ بخدا من انقدر مرگ رو به خودم نزديك مي بينم كه حتي گاهي اوقات احساس مي كنم در چند ثانيه ايمه . چرا انزوا ؟ چرا نه اجتماع ؟ مي دونم نازنينها ... آدمها خيلي فريبكار و ريا كار و دروغين شدن . ولي بقيه كه نبايد به آتيش ديگران بسوزند .
بابا ما ديگه حوصله اينجور ديدنها رو نداريم . ما هم دوست داريم يه جورايي تو انزواي خودمون حال كنيم . چون بهترين همدم آدم اوقاتيه كه خودش با خودش تنهاست . و هيچكس هيچ قطعه گمشده اي نداره الا رسيدن به كمال

Saturday, February 22, 2003

عاشقانه

آنكه مي گويد دوست ات مي دارم
خنياگر غمگيني است
كه آوازش را از دست داده است .

اي كاش عشق را
زبان سخن

هزار كاكلي شاد
در چشمان توست
هزار قناري خاموش
در گلوي من .
.............
آن كه مي گويد دوست ات مي دارم
دل انده گين شبي است
كه مه تاب اش را مي جويد .

اي كاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گريان
در تمناي من .

عشق را
اي كاش زبان سخن بود


سلام ،
با پوزش از وقفه اي طولاني .
بازم اومدم تا از دنياي زيبا بگم . از عشق بگم . از عطوفت و مهرباني هائي كه اطرافمون هستند ولي يا نمي بينيمشون يا نمي خواهيم ببينيمشون .
...........
بايد بروي ، راه
يابي راه ، راهي كه راه ست .
دانستن نه ايستادن است و نه رفتن است .
تو آن سوي آب و من اين سوي آب !
مگر چه مي شود ؟ بگذار برود !
فوقش حرفي نازكتر از سوره مريم ، تو بشنوي !
بايد بروي ، گريه نكن اولاد آب !
بايد برويم ، برويم جائي دور ،
دورتر فصلي كه نيامده است .
آنجا كه من و شما مهمانيم
اما ستاره هست ، آب هست ،
روز و معناي روشنائي هم هست .

حالا حسوديم ، باشد !
چشم ديدن آينه كه دشوار نيست .
بايد فكري به حال رابطه ، سلام ، ستاره و تبسم كرد .
به خدا فهميدن آبي هم ، سبز است
آ مثل آب ، اما آدمي ... دمي ست دل من !

بيا برويم جائي دور
دورتر فصلي كه مي آيد و نه منم ، نه توئي ، و نه ما ،

شعري آخري از : سيد علي صالحي